یه نخ سیـــــگار

خیره به سو سوی خاکستر سیگار....
با موجی از غم.....
در فکر رهایی است.....
خسته است.....حتی یک نخ سیگار که روزی تمام ارامشش بود هم نمیتواند اورا ارام کند...
به سمت اتاقش میرود.....
با نگاهی اجمالی به این فکر میکند که بعد از رفتنش چه برسرش امده...
البوم خاطرات را پیدا میکند...
صفحه ی اول...
عکس های شادی بودند......چه روز های شادی بود...
میخ نگاه گرمی میشود...
عشق اش بود.....
تمام هستی اش بود......
پس چرا ترکش کرد؟.....چرا؟
ذهنش پر میکشد به ان روز ها..
ان روز ها که همه ی تلاشش برای بدست اوردنش بود...
ان روز ها که شادی را با همه ی سلول هایش حس میکرد...
ان روز ها که شاد بود..
اما حالا....
تقصیر خودش بود.....
دستش میسوزد.................
اخرین نخ سیگارش تمام میشد....
دستش را کلافه به درون موهایش میکشد.....
با سستی از جایش بر میخیزد و قدم به قدم از خانه خارج میشود...
خانه ای که روزی خانه عشقش بود..
خانه ی امیدو ارزویش بود....
نفهمید چه پوشید..
نفهمید به کجا میرود...
سر بلند کرد....

سوپر مارکت اسمان..

تازه یادش افتاد تک سیگارش تمام شده...
کمتر از ده دقیقه به خانه رسید..
باز نقطه شروع...
کلافه بود...
کلافه از خودش..
چگونه توانسته بود برای اشتباهی کوچک اغوش اورا از خود دور کند...
تنها هوسی بیش نبود...
محبتش را ندید..
عشقش را ندید...
گرما خانه جایش را به سرما داد....
و حال افسوس میخورد..
که چرا جایش درمیان دود سیگار است نه اغوش گرم زندگی....
حالا تنها یک نخ سیگار هم دم شبهایش است..


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:14 | پــَــرَنــد |


چتر سرمه ای را باز میکند..
نگاهی به پنجره میاندازد....
سرد است....
باران نرم نرم شروع به باریدن میکند....
چتر به دست به بیرون میرود.......
خیس میشود..اما چتر را بر سرش نمیگیرد...........
شاید منتظر است..
منتظر همان کسی که شبی با چتر سرمه ای در کنارش قرار گرفت و امروز در قلبش.....
شبی که از تنهایی ترسید..
از سرما لرزید..
و در سکوت شب خوابید................
چند ساعت است که انجا ایستاده.....خاطرات انشب را در ذهن مرور میکند...
وقتی که از سرمای زمستان زیر شلاق باران در خیابانی تاریک به دنبال سرپناه بود ...
وقتی که خستگی تمام روز را در پاهایش حس کرد...
وقتی....
سرو تنومندی را سایبان خود میبیند...
سروی تنومند همراه با چتری سورمه ای....
با لبخندی گیرا و جذاب برای ان شکسته دل......
و انجا بود که برای اولین بار نگاه تیره ای در نگاهش جا می افتد...
ان جا بود که قلبش اجازه ی ورود داد...
و حال او به دنبال صاحب چتر عشق..
شاید عشق نبود ان حس لغزنه..اما برای او اکسیر جاودانگی بود.....
در فکر است و بی توجه به اطراف..
خیره به خیابان سکوت....

گرما را بر شانه اش حس میکند...سرش را بر میگرداند ...
در باورش نمی گنجد....
به رویای زیبایش لبخند میزند و سری تکان میدهد....
انتظار بس است....
باز همان گرما....
احساس میکند شانه اش میسوزد....
و این بار قبل از حرکتی دیگر در اغوش گرمی فرو میرود.....
سرش را بلند میکند......
برق چشمان تیره در چشمانش منععکس میشود.....
اجازه ی خروج اشک را به چشمان ترش میدهد.....میخواهد باران را با اشک مخلوط کند و از ان عشق را به وجود اورد....عشقی که بعد از چند سال و چند ماه فرصت جولان پیدا کرده...
دست در دست سرو تنومندش در زیر چتر عاشقی زیر شلاق باران قدم میگیرد به سوی افتاب درخشان....


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:9 | پــَــرَنــد |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد