هامون

سلام هامون..تنها ایده ال زندگی من..

هامون این روزها دلم بدجور هوس انسانیت کرده...
مامان زیر گوشم میخونه ویار کردی...
میگم مامان خب ویار کردم برام جورش کن..فقط یه لبخند میزنه و از اتاق میره بیرون...

نگران چپ شدن چشم نطفه ی درونمم..نگران به بار ننشستنش..

هامون دالان زندگی تنگ و تار شده...
هامون مامان میگه خیلی بهونه گیرم...میگه از وقتی این تخم تو دلم کاشته شد هم ویارم عود شده و هم بهونه گیرم..

اخ هامون...
این روزها نه چشم چشمی میبینه و نه گوش صدایی میشوه..
اخ هامون..

اخ هامون لب ها فقط خاموش اند و بس....

هنوز با باریدن برف من از شادی پر میگیرم و به فکر اون طفلی که از سرما گوشه خیابون مچاله شده نیستم..

هامون قلب ها تیره شده...
سیاهرگ ها بیشتر خودنمایی میکنن...

هامون دیگر ان صندلی سفید بالکن هوایم رو عوض نمیکند...
سیاهرگ ها در ان هم رسوب کرده....

اخ هامون این نطفه ازادی درونم را میخواهم بخشکانم...
ویار سختی است..

تو نیستی و من بی تو چگونه یکه مادری فرزندی را بکنم کسی نمیخواهدش..
هامون این روزها میخواهمت..


هامون دیگر خانوم جان دوستم ندارد..
میگوید دخترک درماه نگاه کرد و دیوانه شده..
میگوید تورا خواستن دیوانگی است و من مجنونم...


هامون این روزها ازادی تنها مجسمه است...
در خانه دیکتاتوری بیداد میکنه...
پدر هر روز با کمر بندی زخمت با جان پاک بدنم می افتد...
برق سگکش هوش از سرم می پراند

هامون عروسک کوچک کودکی هایم دیگر نق نمیزند تا ساکتش کنم..
اوهم همرنگ شده...

هامون راهم را تغیرر دادم تا به پایانی برسم اما...
اخ هامون بن بست بود..

خواستم انقدر یک خیابان رو متر کنم متر کنم متر کنم که....تا پایان....
امان هامون..امان..
خیابون کجا بود..تنها کوچه ای بن بست زیر نگاه خیره مردم نابینا داشتم..

هامون دیگر خبری از عمو سبزی فروش محله نیست.. انگار از پس مخارج چشم چرانی و 3 زن فرا ملتی اش بر نمی اید و دیگر سبزی کفاف نمیدهد... ابدارچی بانک شده...
میگوید بتول اخ بتول را نمیشناسی زنش را میگویم..داشتم میگفتم بتول حقوق بانک را بیشتر دوست داررد...
از بقی عیالات خبری نیست..

دیگر حسنی از شنبه و تا پنج شنبه انقدر به دنبال لغمه ای نان سگ دو میزندتا شکم 3 فرزند و مادر پیرش را سیر کند که رمقی برای رفتن به مکتب خانه ندارد..

اوایل سر به راه بود و همیشه اراسته..ناخن هایش دراز و موهایش بلند نبود...دوباره همان راه قدیم را درپیش گرفت..ناخن هایش را دراز میکند و هر روز در سالن های مانیکور و پدیکور ساعت ها میگزراند...
ابروهایش هم شیک شده..
همانند ابروهای زمخت من نیست..نخ است..

هامون خبر داری دیگر مراد کفتر بازی را کنار گزاشته و دختر باز شده.. کارش شده ف.ی.س.ب.و.ک و لایک.. انتظارش هم جالب است...منتظر عکس های جدید اپلود شده و لایک کردن..

میترسم انقدر که بر صندلی لم میدهد و تکانی به خودش نمیدهد زخم بستر بگیرد..

هامون دنیا عوض شده...

مرا ببین روزی به دنبال کلید قفل های ارزوهایم بودم و الان امار گیر شدم..
شغل خوبی است...

عصمت خانم هم از مخفی مانند من فعالیت میکنند..
عصمت را نمیشناسی؟مادر مراد..
از کارهمه سر درمیاورد و امار گیر قهاری است..اما نمیدانم چرا امار مراد را خوب ندارد..میگوید در شرکتی مدیر نظارت است..
اما من امار دارم..چه نظارتی..

خبر دارم میخواهد اتلیه بزند مخصوص بانوان...
میگوید از این شرکت کارش بهتر است

هامون خسته ام..
این روزها نبودت را حس میکنم....
این روزها میفهمم بودنت چقدر خوب بود و نبودت....

هامون جواد را یادت می اید..؟جواتی؟...
برای خرج عمل پیوند قلب زنش کلیه فروخته...
گروه خونی او منفی داشت و طالب زیاد... اما اون خواهان زنش.... به قول لیلا "چه عشقی"

هامون نکند توهم او منفی باشی...؟هان؟
طالب زیاد داری هامون...
همه تورا میخواهند..اما تو فقط برای منی...
تو منی..

هامون چرا دیگر صدای ازان نمیاید...حس خستگی هایم را در پس صدای الله و اکبر میفهمم...

این روزها خدارا میخوانم و میخوانم و میخوانم...

این روزها خودم تورا نمیشناسد...

اگر تومن باشی و من تو..

هامون دلتنگم..هیچ خیاطی توان باز کردن درز ها و گشاد کردن دلم را ندارد...
دلتنگ شوخی ها و خنده یاز مادر بزرگ...
دلتنگ دست نوازش بابا..
دلتنگ نگاه پر مهرت...
دلتنگ اغوش برادرم...
دلتنگم...

میخواهم از شدت دلتنگی های هـــآی بمیرم..

تنها دلتنگ دلتنگی نیستم هامون..

التماسم را ببین و بشنو در دنیایی که شنیدن و دیدن عار است...
در این دنیایی که انسانیت و صداقت هرزه اند ..
خستگی هارا ببین و اما دم بزن..


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | 14:57 | پــَــرَنــد |