هــــــــوف

شنبه کلاسام شروع میشه

برنامه درسی رو هم گذاشتن

یعنی توروحشون با این برنامه

هر روز دقیقا از 8 صبح تا 6 بعد از ظهر

شنبه از صبح تا غروب بیوشیمی و فیزیک پزشکی

یکشنبه کلا اناتومی... صبح تئوری.. بعد از ظهر عملی

دوشنبه صبح بافت شناسی تئوری .بعد از ظهر عملی

سه شنبه خدمات بهداشتی ...

چهارشنبه یه زبان پیش گذاشتن که خبر مرگشون به من اصن نمیخوره ..یه ای تی هم گذاشتن..نامردااااا ... اصن عمومی کم ارائه دادن

برا داروسازی خیلی برنامه خوبی گذاشتن..هوووف ..ولی برا ماها ..حتی بچه های پرستاری و دندون پزشکی هم شیک برنامه چیدن..

ای نامردااااااااا

خلاصه درس دارم..خیلی

این ترم باید شاگرد اول بشم..ازین تریپ خز معدل 20 : ))

 

دعام کنید..

خیلی

 


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 13 بهمن 1394برچسب:, | 11:19 | پــَــرَنــد |

سلام

سلام

سلام

خیلی سلام

خدافظی کرده بودما  ..

یهو دیدم اینجارو.. واااای

چه نوشتن هایی داشتم

خیلی دلم میخواد باز هم بنویسیم

خیلی بنویسم

از همه چی..

از همه گرفتاری هام

سختی هام

درد هام..

از خودم و حال این روزهام

ولـــــــــــــی

خستم

حس نوشتنش نیست ..

قبول دارید بن بست زندگی چقده بده ؟

خیلی بده ..

مخصوصا اگه هنو 20 سالت نشده باشه

مخصوصا اگه تو اوج جوونی و نوجوونیت زندگیت رو باخته ببینی

مخصوصا اگه از 12 سالگی ببینی و بشنوی و زجر بکشی

خیلی ها

ولی باید گفت بیخیال ..

خیلی بیخیال ..

باید خوش بود ..

خـــــــــــــــــــــــــوش

 

هوف..نفس کم میارم ..وقتی از خوش مینویسم..سخته ها ..سخت ..

 

: (

 


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 2 بهمن 1394برچسب:, | 13:9 | پــَــرَنــد |

خب ..

بدون شرح بوده

خداحافظ زبان درازی

اساسا عمر اینجا تمومه ...

حریم خصوصی مطرح نیست

و سختمه ..

و خونه جدیدم رو یه سالی بود گم کرده بودم..

پیدا شد

و ناب موند ..

فقط برای من چشمک

 

التــــــــــــماس دعــــــــــــا آرام


برچسب‌ها:

سه شنبه 26 خرداد 1394برچسب:, | 16:0 | پــَــرَنــد |

سلام بعد کلی وقت

اگر از حال ما پرسی خوبیـــــــــــم و خوب

دل مشغولی هایی داریم زیبا

روزهای پر تنش دوست داشتنی

زندگی سخت و دلبند

اشک های پر لبخند

 

این روزها گاهی سخت میگیرم و گاهی ارام تنها نگاهم بند تار وپود دیوار سفید بی تار و پود میشود

خسته که می شوم ...

و باز خسته میشوم از خستگی هایم

روز موفقیتم روزی است که خستگی را خسته کنم ..

 

و دلم برای نوشتن تنگ شده .. زنانه به اوج رسید .. یک سال از تولد زنانه میگذره و زنانه تازه 200 صفحه شد .

و ..

موعود نزدیک است

 

 

به قول سید علی صالحی

حال همه ما خوب است .

اما تو باور نکن : )


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 9 خرداد 1394برچسب:, | 18:26 | پــَــرَنــد |

عید بی برنامه ...

عید پر پوچی...

عید نا امیدی من..

عید...

از من خیلی ها جلوتر هستن و من ....

اولین باره این حس رو امسال دارم ...

چمه واقعا ؟

 

 

سلامتی سفیدی کفنم...

سلامتی پنبه تو دهنم ...

سلامتی غسل میت و میز غسال خونه ...

سلامتی روزی که ...

جنازم در میاد از کشوی سرد خونه ...

سلامتی حجله من سر کوچمون ...

سلامتیه اعلامیه ی جوون ...

سلامتی ربان مشکی و لباس ست سیاه ...

سلامتی پارچه مشکی های روی دیوار ...

سلامتی اشک رفیقام...

سلامتی آجری ک میزارن زیر سرم ...

سلامتی خاک تازه قبرم ...

سلامتی شب اول مرگم ...

سلامتی آخرین لحظه ک دست میکشن رو چشام ...

سلامتی آخرین نگام ...

سلامتی رگ دستم ...

سلامتی خودم که به کسی نگفتم از زندگیم خستم ...

سلامتی خودم ک بی صدا رفتم ...

سلامتی روز تشیع و روز سوم و هفتم ...

سلامتی روزايه سختي که بلاخره تموم ميشن ..


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 10 فروردين 1394برچسب:, | 20:59 | پــَــرَنــد |

عـــاشق این تقلب فرستادنام بودم...

ترم دوم امتحان زمین پیش... یادش به خیر... خوب میخندیدم...جدیدا خندیدن حرومه انگار

دفعه بعد تقلب شیمی که یه کاغذ زیادی بزرگه رو میفرستم....

:))

دیروز فاطمه جانمان رو دیدم.. خانم دندون پزشک ... اب رفت بچم.. میخواد میتینگ بزاره و خب من تابع خانواده.. :)

و گفته دیروز یعنی 22 اسفند بدترین جمعه بود ؟ بد و بد و بد ....

 


موضوعات مرتبط: عکس ها و خاطرات ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 23 اسفند 1393برچسب:, | 13:48 | پــَــرَنــد |

دلم نوشتن میخواد

یه حس خطرناک دارم

حس انتقام دارم.

فردا .... چه روزی میتونه باشه؟ و هفته اینده سه شنبه ؟

خدا لعنتشــــــــون کنه ...

به حق این روزها و ساعت ها به لبخند خدا زندگیشون تلخ کام باشه

کسی که از مادر و پدر اق شده چه امیدی به زندگی داره که اینطور با سرنوشت هم خون هاش بازی داره ...

لعنت بهت که یدک کش اسم نر شدی بی غیرت..

حالم از خودم بهم میخوره که هم خون هستیم

/_ دلم آرامش مادر و پدرم رو میخوااااااااد زیاد و من به روش خودم باطلت میکنم بی شرف -_-

 


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 12 اسفند 1393برچسب:, | 15:17 | پــَــرَنــد |

نَـــه حوصِـله یِ دوسـت داشتَن دارَم نَــه میخواهَم کَسی دوسـتَم داشته باشَــــدツ
این روزهـــا سَــردم,مثــل دِی،مثــلِ بَهـــمن،مثــلِ اِســـفَند;مثلِِ زِمِسِتــــــــــان
اِحسـاسَم یَـــخ زَده،آرزو هایَم قَندیـــل بَسته،اُمیدَم زیــــرِِ بَهمنِِ اِحســاسـاتَـــم دَفَـــن شــده...!!
نَـــه بِـه آمَـــدَنی دِل خوشَـــم نَه اَز رَفتَنی غَمگیــــن
ایــــن روزهـــا پُـــراَز سُکــــــــــــــــــــــ ــــــــوتَــم
لَبخَـــــندی دارَم تَلــــــــخ تَراز گِریــــــــه


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:, | 19:30 | پــَــرَنــد |

نمیدونم وقتی دارم اینجا مینویسم خوبه؟ بده؟ حسش چیِ..

هیچی نمیدونم...

به بی انگیزه ترین حالت مفرط رسیدم..منی که سراسر انگیزه بودم حالا از دیشب اونقدر حالم بده که به زور قرض سر پا هستم..

6 ساله میبینم و دم نمیزنم...حرف نمیزنم..خود خوری میکنم.

ای خدا..کجایی؟ دیشب دیدی باز بعد این چهار ماه چه طور شکستم؟ خدایا دیدی؟

دیدی لامصب که این امیال چقدر بده..

دلم میخواد بمیرم... حس میکنم از دیروز عوض شدم..بیش از حد.

دیگه قراری به خنده های همیشگیم نیست... میدونم و میفهمم چه طور دژ لبخند من دیشب شکست..دیدیم..

 

خسته شدم از این دیدن ها و دم نزدن ها...

ولی یه روز میرم....

میرم و ندید میگیرم..

اونقدر خودمو بهترینم رو از اینجا دور میکنم که هیچ وقت نگاهم به نگاه کسی نیوفته که تا 12 سالگی راهنمام بود..هنوز هست و من دیگه قبولش ندارم... قبولش ندارم خدا

به حد جنون حس انزجار دارم ازش خدا..

دلم عمه جانم رو میخواد. شاید چهارشنبه وقتی باشه برم ببینمش... بهش بگم و برای اخرین بار تو این سال اشک بریزم..مثل دیشب که از زور اشک نخوابیدم.از زر فشاری که بهم وارد شد سمت چپ بدنم رو باز بی لمس لمس کردم.

ولی همشون اخرین باره...

 

ولی خدایا نمیبخشمش...به ولای علی به نجابتم قسم خدایا.. به این حرمت داری خودم نمیبخشمش که انگیزه زندگی رو ازم گرفت

 

+ حس قلب مردگـــی دارم .... به چند دز اکسیژن دو اتمی نیاز مندیم -_-


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:, | 7:34 | پــَــرَنــد |

حال این روز هام افتابیه..

اون ذهنتیت افتاب رو از خودت دور کن..

من حالم افتابیه چون به شدت از افتاب بدم میاد...روزی که افتابی باشه بیرون اومدن از خونه حتی نفس کشیدن میشه برام چالش.

خستم..من خیلی خستم... از ندونم کاری هام..

از خودم خستم...

دلم خیلی تنگه..برا اون خوابیدن های زمینی.. برا " دنیا من میخوابم نیم ساعت دیگه بیدارم کن " ها ...

برا MDF  خودمون که به ترتیب مینشستیم..

برا گیتار زدن ها و ویالون زدن های سر کلاس..

برا جواتی رقصیدنامون...

برا " دومین اس بدین " های مهسا ...

برا "وزغ " گفتن ها..

برا اون نایلون مریم که پر کتاب بود همیشه میزاشتم جلو پام..

برا خیلی چیزا...

برا خودکار صورتی گرفتنام از عماد.. "سکینه ماشین حساب" شایدم "زینب غلط گیر بده" یا " شما چرا همراتون غلط گیر نیست پس برا چی میاین مدرسه "

حتی برا تیکه پرونی هام تنگ شده..

اذیت کردن معلما... .. کرم ریختن های زنگ تاریخ. برا " خانم چشماتون بد نگاه میکنه چشم بند بزارید " هایی که به دبیر زیست جان میگفتم.

حتی دلم برا اون سوسیس چرک های بوفه هم تنگه ....

دلم برا سوم دبیرستانم تنگه... برا اول دبیرستانم...

حالم از دوم دبیرستانم بهم میخوره... از زر زدن های یه بیشعور و بی شرفی که هنوز یاد پستیش میوفتم عضلاتم میگیره.

از پیش دانشگاهی هم خاطرات مبهم دارم... از کافی شاپ رفتنای ساعت 9 و اسنک خوردن با خوندن جزوه ریاضی..از بستنی خوردن ها.. از خندیدن ها.. از اینکه خانم مقیمی جانم هر جلسه ازم بپرسه...

حالم خوب نیست

دلم برا فاطی تنگه.. چقده خوشحالک از اینکه دوستام دکترن..خیلی از دوستام امسال دانجو پزشکی و دندون شدن..

چه افتخار خوبی...چند سال بعد میگیم میبینی فلانی زده دندون پزشک دوستمه.. اینو میبینی دکتره اینم د.ستم بود ..

 

اخ چقدر من حالم بده ... چقدر

 

خدا میشه برام کمی مفهوم عدالتت رو مشخص کنی...؟ د لامثب من که فقط تورو دارم بیا و خوبی کن.. بیا و این  حال بدم رو ببین..تو بگو از چیه..

 

خونه پر از رنگ سکوتــــه ....

آخ دلم تنگــــــــــه -_-

 

 


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 2 بهمن 1393برچسب:, | 22:5 | پــَــرَنــد |

این روزها خیلی پرم..

خیلی

ولی لب تر نمیکنم و باز میخندم..

از یک ماه قبل کنکور باز دیدم و شنیدم و هنوز میبینم

با دیدن هام و چک کردن هام خودمو اذیت میکنم...  انگار خودم میخوام دیگه نفسی برام نمونه

 

هر بار به خودم میگم بیا یه کاری کن..هدفت رو مشخص کن.

زندگیتو سامون بده ...

ولی ..

 

+ هدفم فقط شده یه چی...

باید درس بخونم..از این سستی و نخوت دور شم... باید برسم به خودم..میدونم در حد حرفه ولی شاید یه روزی عملی شه .

باید اوج بگیرم..باید بشم تکیه گاه ...

باید عدالت خدارو به چشم ببینم..

+ من تنهــام  !!!!

+ این دم به دم نفس های عمر عجیب سایه یه کفتار پیر رو برام تجلی داره

من خیلی تنهام.

پر از بغض و کینه ...میفهمی؟کینه

من همونم ...من انتقام میگیرم..یخلی سخت انتقام میگیرم..

اره من یه روز میرسم به جایی که شما حتی تو مخلیه هم نمیتونید درک کنید من کجا هستم !!!

 

+منم خدایی دارم

 

مخاطب خاص: منتظر یه ضربه فنی بعد این ماه ها باش... عصبانیتم با خندس. سر بریدنم با پنبه

 


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 29 دی 1393برچسب:, | 13:30 | پــَــرَنــد |

این روزها خلاصه من در حرف و سه واج شده ....

این روزا من نیستم... من منی هستم که من بودنم و دارم رخ میزنم..

از خودم از منِ من دور شدم...

خیلی دور..

 

+ گفتم زنانه رو گزاشتم تو ارشیو برا ویرایش؟ ..

الان رفته برا خاطراتم...

همشون رو بای فراموش کنم !!

سهل انگاری ها و خلاصــه ....

فکر کنم زمان از دستم رفته و من هنوز صفر استم !!

 

 

+ مخاطب خاص ! : برا من فاز روشــعن فکری نگیر .. رو اعصابم پاتیناژ نرو.. فاز احساسات و موسیقی لاو نباش.

منو کافر ندون ... خودتو جدا ندون..تو پخمه تر از اونی هستی که خودتو جز میوه ها به حساب بیاری..شما جات ور دست باقالی هاست !!

 

در جریان باش !

 


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 27 دی 1393برچسب:, | 20:23 | پــَــرَنــد |

سلام

او اول اولا که بیخود و بی جهت و بی دلیل و هرچی میخوای اسمشو بزاری اینجا رو راه انداختم شاید پست میزاشتم روزی چندتا.

جمله های کپی شده

یه کم گذشت خودم قلم دست گرفتم..خودم نوشتم و رقص زدم به انگشتایی که کیبورد لمس دارن

 

+ بعد دوباره مات شدم و ننوشتم..نوشتم و اینجا ننوشتم.

از رمان ها نوشته تا داستانک ها و جملاتی که خودم بعد خوندنشون میگم اهای دختره مطمئنی خودت نوشتی؟

 

+موقع نوشتن از خودم دورم.از حس سخت و سنگ بودنم..از روحیه داشتن..

 

+ حالا میام گذری یه پست میزنم و مثلا بگم اره " چه باک از تنهایی " تنها نیستی عیزم.!

 

ولی امشب که دارم مینویسم بازم بی خود و بیجهت و بی دلیل و بدون شرح یه نیمچه شرحی داره ها..

از سر شب مثل هر روز تصمیم گرفتم "ساقی" رو باز به رقص قلم بسپرم و نشد..

من برای نوشتنن سرنوشت تو اوج فانتزی ها و سخت گیری ها و فشارهای روم قلم زدم.

برای افرینش که برای خودم یه دین بوده از خاطرات دبیرستان نوشتم

برای زنانه اوج تکامل قلمم رو به رخ کشیدم و این بازتاب خوب مخاطبام منو شگفت زده کرد و زنانه بلوغ فکر های نوپای منِ قدم زده تو عرصه 19 سالگیمه

زنانه رو طوری نوشتم که با خوندم خط به خطش خودم شگفت زده میشم..

مثل سرنوشت یست که از ناپختگی قلمم حرصم دبیاد و فرار کنم و مجبور به ویرایش و بازنویسی باشم.

افرینش حد وسط فکره..یه نوشته ای که توام با خامی رگه های شگرف رو داره

 

حالا "ساقی" برام چالش شده.

دوسالی هست ساقی رو میخوام بنویسم و میگم نه..زوده..میگم نه دختر نباید بعد از نوشتن زنانه قلمت افت داشته باشه

نکنه قلم ساقی خودم رو دلسرد کنه

ساقی نوشتنش با موضوعش جرئت میخواد.

جرئت قرار گیری در بین فضای این خط نوشته ها..

 

نوشتن ساقی حتی امشب که من وقتی دارم باز هم طلسم داره و من شاید خودم تلقینم رو دامن میزنم..

 

+امشب وقت نوشتن مقدمه و فصل یک ساقی رو میدم به بازخوانی و ویرایش آفرینش.

شاید ساقی برای فرداها به رقص دربیاد

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 4 دی 1393برچسب:, | 21:38 | پــَــرَنــد |

ایـنـجـا ایـران است بـه افـق مـحرم نـزدیـک مـیـشویم . .


بـو کـن


بـوی بـغـض


بـوی پـیـراهـن مـشـکـی


بـوی فــریــاد یـا حـسیـن


ربنا آتنا کـربلا، واجعل مماتی فی الـعـاشورا، روحی لک الفدا یامــولا


کـم کـم شـمارش روز هـا بـه اتـمـام مـیـرسـد . .


دیـگـر نـزدیــک است


فـــــریاد بـزنـیـم:


ای اهـل حرم مــیـر و علـمدار نـیامد سقای حسیـن سیـد وسالار نـیامد.

 

 

 


برچسب‌ها:

چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, | 11:46 | پــَــرَنــد |

به سلامتی دختر و پسری که …
سلامتی پسری که یه روز عاشق شد. . .
سلامتی دختری که یه روزعاشق شد. . .
سلامتی پسری که اندازه یه نگاه هم به عشقش خیانت نکرد. . .
سلامتی دختری که هیچی کم نذاشت. . .
سلامتی عشق پاکشون. . .
سلامتی اون همه خاطره ها و شیطنت هاو دیووونه بازی های زیر بارون
قرار گذاشتن ها خیس شدن ها از سرما به خود لرزیدن ها. . .
سلامتی دوستی که زیراب پسرو به دروغ زد. . .
سلامتی دختری که حرف دوست مثل خواهرش رو باور کرد. . .
سلامتی دختری که بی خبر خطش خاموش شد. . .
سلامتی اون قسم ها اون دوست دارمهایی که هیچوقت تحویل داده نشد. . .
سلامتی پسری که هر چی قسم خورد خواهش کرد اثری نداشت. . .
سلامتی دختری که با چشم خیس به پسر گفت ازت بدم میاد. . .
سلامتی پسری که رفت خدمت تا زود برگرده و دلشو بدست بیاره بره خواستگاری. . .
سلامتی ۲۱ ماه پست دادن ها و لحظه شماری ها دور بودن ها. . .
سلامتی روزی که پسر دعوت شدبه جشن عقد عشقش. . .
سلامتی اون شب. . .
سلامتی اون دوستایی که بخاطر حال پسر بغض داشتن
اما پسر خندیدتا جشن خراب نشه. . .
سلامتی اون خنده ی زوری. . .
سلامتی عروسی که ماه شده بود. . .
سلامتی عاقدی که اومد. . .
سلامتی شناسنامه ها. . .
سلامتی بغض پسر. . . سلامتی بار اول. . .
سلامتی بغض پسر. . . سلامتی بار دوم. . .
سلامتی بغض پسر. . . سلامتی بارآخر. . .
سلامتی پلاک زنجیری که پسر واسه زیر لفظی روز عقدش گرفت تو جیبش موند. . .
سلامتی زیر لفظی که یکی دیگه داد. . .
سلامتی پسری که هنوز امید داشت که به عشقش میرسه. . .
سلامتی اجازه بزرگترها. . .
سلامتی بله. . .
سلامتی بغض پسر. . .سلامتی چشم خیس دوستان. . .
سلامتی اون حلقه که جایگزین حلقه پسر شد. . .
سلامتی ماشین عروس. . .
سلامتی سستی زانو. . .سلامتی سیاهی چشم. . .
سلامتی اون شب. . .
سلامتی پاکت سیگار و نخهایی که با نخ قبلی روشن شد. . .
سلامتی فرداش. . .
سلامتی مهمونی که دختر گرفت. . .
سلامتی دوستایی که جمع شدن. . .
سلامتی شب و روزایی که سخت گذشت. . .
سلامتی دوستی که به دختر گفت اون حرفو به دروغ گفت از رو حسادت. . .
سلامتی دختری که با تمام وجود گریه کرد. . .
سلامتی تیغی که تیز بود. . .سلامتی رگ دست. . .
سلامتی دختری که خودکشی کرد. . .
سلامتی لحظه ای که به پسر خبر دادن . . .
سلامتی ملاقات تو بیمارستان. . .
سلامتی اون ۵ و ۶ دقیقه ی تنها با دختر. . .
سلامتی اون چشمای نیمه باز خیس. . .
سلامتی شرم دختر. . .سلامتی صبر پسر. . .
سلامتی قسمهایی که پسر به دختر داد تا فراموش کنه که زندگیش خراب نشه. . .
سلامتی قسم جون پسر. . .
سلامتی قبول کردن دختر. . .
سلامتی لحظه خداحافظی. . .
سلامتی چشمای خیس. . .سلامتی یه عمر تنهایی. . .
سلامتی حرفایی که نمیشد گفت ولی یه متن شد. . .
سلامتی خنده هایی کودکی که توی راه بود. . .
سلامتی دختری که مادر شد. . .
سلامتی پسری که حسرت پدر بودن تا ابد به دلش موند. . .
سلامتی هق هق هایی که پست شد تا دلی آروم شه. . .
سلامتی امشب. . .
سلامتی پسری که امشب پشت ماشین عروس عشقش بوق میزنه...
سلامتی همه ی عاشقایی که هر گز به عشقشون نرسیدن
واز دور نگران یکی یه دونه شون بودن و با بغض با سکوتشون گفتن آهای غریبه
این که دستش توی دستای تویه همه دنیای منه
خیلی مراقبش باش. . .


برچسب‌ها:

یک شنبه 9 شهريور 1393برچسب:, | 11:7 | پــَــرَنــد |

من یه مهـــر مـــاهــیـــم...
من همون ديوونه م که هيچوق عوض نميشه.

همونی که همه باهاش خوشحالن اما کسی باهاش نمی مونه.

همونی که اونقدر يه آهنگ رو گوش ميده که از ترانه گرفته تا ريتم و خوانندش متنفر بشه.

همونی که هق هق همه رو به جون دل گوش ميده اما خودش بغضاش رو زير بالش مي ترکونه.

همونی که همه فکر ميکنن سخته، سنگه اما با هر تلنگری مي شکنه.

همونی که مواظبه کسی ناراحت نشه اما همه ناراحتش مي كنن.

همونی که تکيه گاه خوبيه اما واسش تكيه گاهی نيست.

همونی که کلی حرف داره اما هميشه ساکته...

من همون مهـــــر مـــاهــیـــم..


لزومی نداره که من همونی باشم که تو فکر می کنی.

من همونی ام که حتی فکرشم نمی تونی بکنی.

من کاملأ دیوونه م شک نکن.

میدونی من کی ام؟من متولد ماه مهر ام .

نه زیبام، نه مهربونم، نه عاشق و نه محتاج نگاه پسران مانکن پرست.

فقط برای خودم هستم.

خود خودم،

مال خودم.

 

من منــــــــــم

به اوج رسیـــــــــــــــده


موضوعات مرتبط: دست نوشته ، من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 28 مرداد 1393برچسب:, | 23:8 | پــَــرَنــد |

امیـــــــــــــــد داشته باش تمـــــــــــام امــــــــــید هایت روزی گذشتــــــــه ات را به رخ میکشــــــــــد
..::خودنوشت|بی کپی ::..

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 13 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:8 | پــَــرَنــد |

لیک من باز امیدی دارم بالا..
بال و بالا..
بالاتر از مستی شراب هفت ساله
بالا تر از نگاه تنگ تو تنها به خط خطی هایم
|خود نوشت |بی کپی|

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 13 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:1 | پــَــرَنــد |

ای کاش بودی و من حتی شده با مشت های ناتوانم و پر زور خود دانستم به تو این را دیکطه میکردم و تو باز بی صدا میخندی به قیافه تخس کودکی هایم

|خود نوشت|بی کپی|


موضوعات مرتبط: دست نوشته ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 13 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:58 | پــَــرَنــد |

اَندورن رشک حال یه روز و دو روز و چند روز من نیست..حال چند ســـال من اَست.
من هم ایستاده ام تا سخن بگویم از وجودم
از منیِ مَنَم.
بــآمن بــاش




این مــنم
خنده بر لب شادی از تنگ دلم
سکه در پیشم سر تعظیم دارد
اندرون رشک..بی هیچ احساس..لمس
قلب عریان..
خسته از پوچی های گریان..
میزنم باز اندر ان دم
خنده ای باز از سر غم..
لیک اما من شادم..
زنده ام من را همین بس..
پس تو ای یار
بشنو هر دم
در همان دم
بسته ای رخ از وجودم
یادم ارا
زین در این صحرای محبوس
تیرگی ها خفته در من..
پس تو ای همدم در این وقت
خفته را بیدار پندار..
قلب من خفته و نالان
لیک چشم بینا در تاوان..

بازهم لبخندی از عجز
بر لب سرد و کبودم..
میزنم من
باز در دم
قهقهه
لیک ای دوست
بدان تو
در این خاک..
در این برحه ی افلاک
لب لعلم چو پای زاغ کوچک سرخ و زیبا
خنده دارم..
لیک حالم نالان است.





یاعلی :)


موضوعات مرتبط: دست نوشته ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 13 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:57 | پــَــرَنــد |

سلام هامون..تنها ایده ال زندگی من..

هامون این روزها دلم بدجور هوس انسانیت کرده...
مامان زیر گوشم میخونه ویار کردی...
میگم مامان خب ویار کردم برام جورش کن..فقط یه لبخند میزنه و از اتاق میره بیرون...

نگران چپ شدن چشم نطفه ی درونمم..نگران به بار ننشستنش..

هامون دالان زندگی تنگ و تار شده...
هامون مامان میگه خیلی بهونه گیرم...میگه از وقتی این تخم تو دلم کاشته شد هم ویارم عود شده و هم بهونه گیرم..

اخ هامون...
این روزها نه چشم چشمی میبینه و نه گوش صدایی میشوه..
اخ هامون..

اخ هامون لب ها فقط خاموش اند و بس....

هنوز با باریدن برف من از شادی پر میگیرم و به فکر اون طفلی که از سرما گوشه خیابون مچاله شده نیستم..

هامون قلب ها تیره شده...
سیاهرگ ها بیشتر خودنمایی میکنن...

هامون دیگر ان صندلی سفید بالکن هوایم رو عوض نمیکند...
سیاهرگ ها در ان هم رسوب کرده....

اخ هامون این نطفه ازادی درونم را میخواهم بخشکانم...
ویار سختی است..

تو نیستی و من بی تو چگونه یکه مادری فرزندی را بکنم کسی نمیخواهدش..
هامون این روزها میخواهمت..


هامون دیگر خانوم جان دوستم ندارد..
میگوید دخترک درماه نگاه کرد و دیوانه شده..
میگوید تورا خواستن دیوانگی است و من مجنونم...


هامون این روزها ازادی تنها مجسمه است...
در خانه دیکتاتوری بیداد میکنه...
پدر هر روز با کمر بندی زخمت با جان پاک بدنم می افتد...
برق سگکش هوش از سرم می پراند

هامون عروسک کوچک کودکی هایم دیگر نق نمیزند تا ساکتش کنم..
اوهم همرنگ شده...

هامون راهم را تغیرر دادم تا به پایانی برسم اما...
اخ هامون بن بست بود..

خواستم انقدر یک خیابان رو متر کنم متر کنم متر کنم که....تا پایان....
امان هامون..امان..
خیابون کجا بود..تنها کوچه ای بن بست زیر نگاه خیره مردم نابینا داشتم..

هامون دیگر خبری از عمو سبزی فروش محله نیست.. انگار از پس مخارج چشم چرانی و 3 زن فرا ملتی اش بر نمی اید و دیگر سبزی کفاف نمیدهد... ابدارچی بانک شده...
میگوید بتول اخ بتول را نمیشناسی زنش را میگویم..داشتم میگفتم بتول حقوق بانک را بیشتر دوست داررد...
از بقی عیالات خبری نیست..

دیگر حسنی از شنبه و تا پنج شنبه انقدر به دنبال لغمه ای نان سگ دو میزندتا شکم 3 فرزند و مادر پیرش را سیر کند که رمقی برای رفتن به مکتب خانه ندارد..

اوایل سر به راه بود و همیشه اراسته..ناخن هایش دراز و موهایش بلند نبود...دوباره همان راه قدیم را درپیش گرفت..ناخن هایش را دراز میکند و هر روز در سالن های مانیکور و پدیکور ساعت ها میگزراند...
ابروهایش هم شیک شده..
همانند ابروهای زمخت من نیست..نخ است..

هامون خبر داری دیگر مراد کفتر بازی را کنار گزاشته و دختر باز شده.. کارش شده ف.ی.س.ب.و.ک و لایک.. انتظارش هم جالب است...منتظر عکس های جدید اپلود شده و لایک کردن..

میترسم انقدر که بر صندلی لم میدهد و تکانی به خودش نمیدهد زخم بستر بگیرد..

هامون دنیا عوض شده...

مرا ببین روزی به دنبال کلید قفل های ارزوهایم بودم و الان امار گیر شدم..
شغل خوبی است...

عصمت خانم هم از مخفی مانند من فعالیت میکنند..
عصمت را نمیشناسی؟مادر مراد..
از کارهمه سر درمیاورد و امار گیر قهاری است..اما نمیدانم چرا امار مراد را خوب ندارد..میگوید در شرکتی مدیر نظارت است..
اما من امار دارم..چه نظارتی..

خبر دارم میخواهد اتلیه بزند مخصوص بانوان...
میگوید از این شرکت کارش بهتر است

هامون خسته ام..
این روزها نبودت را حس میکنم....
این روزها میفهمم بودنت چقدر خوب بود و نبودت....

هامون جواد را یادت می اید..؟جواتی؟...
برای خرج عمل پیوند قلب زنش کلیه فروخته...
گروه خونی او منفی داشت و طالب زیاد... اما اون خواهان زنش.... به قول لیلا "چه عشقی"

هامون نکند توهم او منفی باشی...؟هان؟
طالب زیاد داری هامون...
همه تورا میخواهند..اما تو فقط برای منی...
تو منی..

هامون چرا دیگر صدای ازان نمیاید...حس خستگی هایم را در پس صدای الله و اکبر میفهمم...

این روزها خدارا میخوانم و میخوانم و میخوانم...

این روزها خودم تورا نمیشناسد...

اگر تومن باشی و من تو..

هامون دلتنگم..هیچ خیاطی توان باز کردن درز ها و گشاد کردن دلم را ندارد...
دلتنگ شوخی ها و خنده یاز مادر بزرگ...
دلتنگ دست نوازش بابا..
دلتنگ نگاه پر مهرت...
دلتنگ اغوش برادرم...
دلتنگم...

میخواهم از شدت دلتنگی های هـــآی بمیرم..

تنها دلتنگ دلتنگی نیستم هامون..

التماسم را ببین و بشنو در دنیایی که شنیدن و دیدن عار است...
در این دنیایی که انسانیت و صداقت هرزه اند ..
خستگی هارا ببین و اما دم بزن..


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | 14:57 | پــَــرَنــد |

من میخوام بدونم دیگه مملکتی که توش دکترش اینه از بقیه چه انتظاری(ماشالله اعتماد به سقف)

یه روز خوب با دنیا و الهام و پفک و چی توز خلالی عشق من تو پارک صحنه..

دو شنبه قبل از کلاس ریاضی...

 

 

 

 

د اخه بچه کنکوری و چه به این کارا
:|

 

 


موضوعات مرتبط: عکس ها و خاطرات ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, | 15:35 | پــَــرَنــد |

یعنی مدیونین اگه فکر کنین من درس نمیخونم...

والا:|


موضوعات مرتبط: عکس ها و خاطرات ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, | 15:31 | پــَــرَنــد |

اقا باس به عرض برسونم من اصلا پخت و پز و کار خونه حالیم نی...

بلد هستم ولی خوشم نمیاد..

ادم تا وقتی میتونه کارای مفید تری انجام بده این کارار رو باس بزاره کنار

ولی جاتون خالی اگه بدونین چه ته دیگی بوده...

باز نگیمن چرا سیب زمینی نداره..

دیگه عرضه ندارم...سیب زمینی رو خوب نمیتونم در بیارم..

بعلــــــــــه

:|

 


موضوعات مرتبط: عکس ها و خاطرات ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, | 15:20 | پــَــرَنــد |

 


موضوعات مرتبط: عکس ها و خاطرات ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 1 آذر 1392برچسب:, | 16:5 | پــَــرَنــد |

 

از حسین مظلوم تر آقای هم عصر شماست
العجل هاتان دروغ و کوفه هم شهر شماست
گوشتان «هل من معین» صاحبش(عج) را کر شده؟
خب دلیلش لقمه های همچنان زهر شماست

ماجراهای حسین تنها برای گریه نیست
عبرتی تلخ است و اکنون این زمان بهر شماست
خون اصغر، دست سقا، رنج های زینبی
قیمتی حد هدایت دارد و نذر شماست

بر قدم هایت نظر کن در کدامین لشکری
با ولایت همرهی یا قسمتش قهر شماست؟
بی تعارف بی ولایت یا حسین گفتن جفاست
مسلِم مهدی خود بشناس هم عصر شماست

 


برچسب‌ها:

سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, | 21:45 | پــَــرَنــد |

سلام..
اصلا حال و حوصله درست و حسابی ندارم..
بااین همه اسرس درس و نمره و تراز و قلم چی و کوفت و زهر مار مدیر و معاون های مدرسه بی در و پیکر اعصاب برامون نزاشتن..
یه سه شنبه رو میرم مدرسه نفهما اینگار فقط منو میبینن....
این سه شبه هم که..
با نهایت احترام برا ای بی شرفا رفتم مدرسه..
رفتم سر صف.همون موقع ورزش داشت شروع میشد...پام رو گزاشته نزاشته معاونمون(که واقعا اینقدر ازش کینه دارم معلوم نی از اه من چه بلایی سرش بیاد) اومد کیفم رو از دوشم اداخت پایین کتاب زبانم که دستم بود رو از دستم کشید پرت کرد پایین و بلند میگه:
_یه خورده ورزش کنی لاغر که نمیشه.یه روزم میای مدرسه عین دانش اموز این مدرسه نیست..
به خدا اینقد بهم برخورد و عصبی شدم تک تک کلماتش رو به ذهنم سپردم..
کلا ادم فوقالعاده کینه ای و جوشی هستم..
یعنی اون لحظه اینقدر بهش فحش دادم..
ای خدا..
منم بهش گفتم :خانم برو تو کلاس بچه ها مستقیم رفتن تو کلاس نیومدن سر صف
به همین برکت قصدم اذیت کردن بچه ای کلاس نبود فقط چون برادر زاده خود این خانم همراه بچه ها بود و فرستادشون تو کلاس و ایشون هم مدرسه نمیومدن این رو گفتم..

اشغـــــــــــــــــال..
این مدیرمون هم اومد تو کلاس خیلی شیک توجیحش کردم که از کلاس 26 نفره هر روز حداقل 10 نفر غیبت داریم واین فقط من نیستم که غیبت میکنم..
بیشعور میگه بعضیا تو چشمن..
ای بابا تو چشم بودن یه سال دوسال سه سال ...بسه دیگه...
اخ یه بلایی من سر شماها بیارم..
اخ چشم همتون رو کور میکنم بی شرفا...مثلا دم از خدا و اسلام و پیامبر میزنینن..
مبارکتون باشه...
پدرتون رو درمیارم..تا یه حایی سکوت...ولی

پی نوشت:چند تا زلزله ی کوچیک تو یه بازه زمانی کوتاه بهتر از یه زلزله داغون بعد از 4 ساله....
ماتتون میکنم..

خدایا خودت کمکم کن..
یاعلی


موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, | 15:54 | پــَــرَنــد |

بسم الله الرحمن الرحیم..
خدایا به امید تو..


نگاهی به در رو دیوار کاهگلی خشک شده....
میدانی نگاه کیست؟
میخواهی بدانی؟
نگاه زنی مادری طفلی....
نمیدانم..
چین و چروک های گوشه چشمش یاداور لحظات سخت زندگیش است...
باز نور چشمانش را دنبال میکنم...
انعکاس نور درخشنده چشمانش در قاب عکسی خاک خورده....
عکس را میبینم...
مردی است مرد...
چشمانش ایه باطن ش است..
غرورو غیرت را به چشم می اورد.....
عکس حواس دلم را پرت کرد...
از زن غافل شدم....
میخواهم به سمتش رگردم و چیزی بگویم که ناله اش سکوتم را مسکوت میکند...
گوش کن...
صدا صدای پر لرز مادش را گوش کن...
صدایش به قاب شیشه ای میخورد...
دلش میلرزد..
نگاهش اشک دارد..
تنها به دنبال شیرمرد خانه اش..

کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو """ دلم دوباره گرفته زبی‌خیالی تو
تو التماس نگاه کدام پنجره‌ای """ که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو . . .



**********************
ما ایم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی..
یاعلی

موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 11:1 | پــَــرَنــد |


سلامی دوباره خدای من..╮✿⊱
خوبی؟من بیمعرفتی بیش نیستم..
فراموش کردم تورا..
به قول خانم جون هرکه خربزه میخورد پای لرزش هم مینشیند..
فراموشت کردم.حال ارادت دیدن لبخندت را ندارم..

کم کم چهرت را باز کن...
نامردی چون من بر جلوی عظمت خداییت زانو زده...

خداوندا کمک خواستم.
کمکم کردی...
هرچه خواستم دادی و شکر..

بازهم میخواهمت..
بازهم..

دلم تنگ است..
تنگ╮✿⊱


موضوعات مرتبط: با خدا ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:52 | پــَــرَنــد |

قبل نوشت:این پست پست ثابت برای همراهی پست های بعدی رو بخونید..ممنون

 

به نام نامی الله..
خداوند عزیزی که با محبت بی دریغش این اجازه  و امتیاز رو به بنده حقیری چون من برای بدست گرفتن مقدسی چون قلم داده که با اون بتونم بنویسم از احساس وجودم..
از خود وجودم..


اینجا تمامی داستانک ها و دست نوشته های من به طور دسته بندی شده در اختیار دوست داران قرار میگیره..
این ایده بسیار جالب توسط یکی از عزیزانم به من داده شد تا بتونم یه گنجینه ی مجازی برای خط خطی های ذهنم داشته باشم..

علاوه بر مطالب ادبی از حالات و بعضی اوقات خاطارت تلخ یا شاید شیرینی که اتفاق میوفته به زبان خودمونی نه اونقدر ادبی که حال  و حس خاطره بپره قرار میدم..

صمیمیانه ممنونتون میشم اگر با نظرات خوبتون کمکم کنید که انسجام ذهن و قلمم بیشتر شه..


بخش های این وبلاگ شامل:

1.داستانک: چتر عاشقی.فراموشم نکن.یه نخ سیگار.قلم زنی.پاییز قلم.انتهای راهرو.سکوت شرط.همه دنیامی.زیر اوار.زنده ام مادرم

2.با خدا: چرک های نشسته.باز هم من.من بی معرفت

3
.دست نوشته:شامل بداهه گویی ها که بیشتر اوقات به طنز و شاید جملات عاقلانه باشه


4.من و حالم:که برمیگرده به حالات و روزمرگی های زندگی خودم که کاملا اختصاصی به خودم هست...


 
امیدوارم با نظرات شما دوستان و خوانندگان این مطالب این بنده حقیر به وسعت اگاهی هاش افزوده شه..

پ.ن:تمامی این نوشته ها خط خطی های خودم برای ذهنم خودم هست..لطفا لطفا از کپی این ها پرهیز کنید...همونطوری که خودم هیچوقت مطلبی رو کپی نمیکنم..
یک دین نسبت به صاحب اثر

و اخرین کلام:

گـآهـے
פֿـــבا آنقـــבر صــבایـت را בوωـــت בآرב ڪـﮧ ωــکـــوت میکنـב...
تـآ تـפּ بـــــآرهـآ بگـــــویـے
.. •·.·´¯`·.·• פֿــــــــבای مــــــــــטּ •·.·´¯`·.·•


برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1388برچسب:, | 10:37 | پــَــرَنــد |

باز هم مثل همیشه من...

میشناسی مرا؟

دوست دارم درس های ادبیاتی که چند سال با ان سر و کله زدم را پیش تو پاس کنم..
استفهام انکاری دارد..

خدا جان میخواهم خودم را برایت معرفی کنم...

باز در ذهنم لبخند زیبایت می نشیند..

خدا من همانم که هر لحظه دست یاری به سویت دراز کرده و تو بی هیچ منتی دستش را پس نزدی...
می شناسی؟

خدا من همانم که هر چه خواستم بی داد در اختیارم گزاشتی...جز چیز کوچکی که لیاقتش را نداشتم..

خدا جان اجازه دارم گلایه بکنم؟

خدا خانواده دادی..رفاه دادی..ارزش دادی..سلامتی و شادی دادی...خودت را دادی..

خـــــــــــــــــــــــــدا اشک ندادی!!

خدا مینویسم تا خودم را خالی کنم...

خدا این ماشین دستی هم دیگر از دستم کلافه شده...

خدا میدانی خسته ام؟

خدا میدانی دیگر کم اوردم....؟

تعجب نکن خدا جان..

هرچه باشم انسانم...

هرچه باشم یک دخترم...
با ظرافت های دخترانه...

هر چه سخت باشم سختی ام به اندازه سختی دیواره ی اهکی تخم مرغی است...
هر چه سنگ باشم بازهم دلم گریه میخواد...

خدا جان می شنوی چه میگویم نه؟

بازهم لبخندت در ذهنم است....
و بازهم جمله ای که همیشه میگوبم..

[خنـــــــــــــده ام میگیـــــــــــــر!!!]

خدا..
میدانی ؟
این روز ها حالم خراب است...
میدانی؟
نمیدانم...
شاید تو بدانی...
[دلــــــــم تنهـــــآ یـــک فنـــجان مــــــرگ مــــیخواهد!!!]

خدا میشود اینقدر لبخند نزنی؟
خدا اخم کن..
عاجزانه از تو میخواهم..

خدا چیزی نمیخواهم...

خـــــــــــــــــ
ـدا..
تنها شانه ای برای اشک میخواهم.....

خدا میان دو ابروانت خمیده شده....
از دستم ناراحت شدی نه؟

کفر نگفتم...گفتم؟

تنها شکرت نکردم....
لیاقتش را ندارم...

باز هم مثل همیشه سرت را درد اوردم نه؟

جز توکسی را ندارم...
به تو نگویم به که بگویم؟

تو بگو...

میخواهی فکر کنی؟

باشد....

دندان بر جگر گزاشتن مصداق من است....

جمله ای که در یادم است

[خنـــــــــــــده ام میگیـــــــــــــر!!!]


موضوعات مرتبط: با خدا ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:34 | پــَــرَنــد |

خداجان سلام..

امروز اسمان ابیت برعکس روزهای دیگر نارنجی بود...
میدانی...؟!؟!؟!؟!؟

کنار شمعدانی های نورگیر کوچک نارنجی را ریختی..
انقدر خوشم امد که ...

صدای اذانت را شنیدم...
تنها قطره ای اشک ریختم و بس...

اه خدایا...

انقدر از تو دورم که فرسنگ ها راه بپیمایم نمیرسم.....

میدانی؟!؟!؟!؟!؟!؟

غروب نارنجی ات ترسم داد.....
ولی نترسیدم....

میدانی؟!؟!؟!؟

یادم بود که اگر بترسم نماز ایات دارد....

بازهم تنبلی...

خدا جان ...
سر به راه میشوم....
خودت سر به راهم کن...

میدانی؟!؟!؟!؟!؟

کوچکم.....
دستانم به اسمانت نمیرسد...

با مقیاس چرا...میرسد..

اما من کاملش را میخواهم..
در ابعاد اصلی....


تو با من باش....

لا حول و لا قوه الا بالله....


موضوعات مرتبط: با خدا ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:33 | پــَــرَنــد |

به نام نامــــــــی الله

ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﮐﻮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺁﺭﻭﻡ ﮐﻠﯿﺪﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﭽﺮﺧﻮﻧﻪ

ﺗﻮ ﻣﺚ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻮ ﻣﯿﮑﺸﯽ
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﻬﺖ ﺳﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺗﻨﻬﺎ ﺣﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ:
ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ
....
ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻄﻠﻖ ﻓﺮﻭ ﻣﯿﺮﻩ!
ﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﯿﮏ ﺗﺎﮎ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ
ﻧﻤﯿﺸﻪ!
ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ میرﯼ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﯽ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ
ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﯿﮕﯽ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ,ﮐﻮﻩ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﺪﻩ,ﺳﺮ ﮐﺎﺭ
ﺑﻮﺩﻩ,ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ
ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ
ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﯽ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ
ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﻭ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﺭﻭ
ﻣﯿﺰ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﯽ ﺯﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ!
ﺧﻮﺩِ ﺧﺴﺘﺶ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺨﻮﺭﻩ!!!
ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﻭ ﺩﻭﺭ ﮐﻤﺮﺕ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻭﻧﯽ
ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺧﻢ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺘﻪ
ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ
ﮐِﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﻼﺗﻤﻮ
ﺳﺮ ﺑﮑﺸﻢ!!!؟
ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺧﻤﺎﻟﻮﯾﯽ
ﺑﺰﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺑﮕﻪ
ﺁﺧﻪ ﻗﻬﺮﻡ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﯽ..ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺩﻟﺖ
ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ
ﺩﯾـــــــــﻮﻭﻧــــــــــﻪ ﺗﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ
ﺩﻧﯿﺎﯾﯿــــــــــــــ
ﺑﺨﻨﺪﯼ
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺨﻨﺪﯼ
ﺑﺨﻨﺪﻩ
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺨﻨﺪﻩ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ
ﻗﺪﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ
ﺷﮑﻼﺕ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﮐﺮﺩ


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:30 | پــَــرَنــد |

به نام نامـــــــــی الله..




دیدی بعضی وقتا اونقد حس های غریبی میاد سراغت که تفکیکش اونقدر برات سخته که همه رو از بایگانی ذهنت پاک میکنی؟


دیدی بعضی وقتا دلت میخواد چشمات رو همه چی ببندی...
همه چیز..
شغلت..
پولت..
خانوادت..


زندگی...




گفتم زندگی...
اصلا حست رو میدونی چیه؟
زندگیت چیه؟


حتی نمیتونی تعداد واج و تکواژش رو خوب بشماری...
کم میاری..
خوش به حال هرکی زیادی اورد....


توهم این حس رو داری؟


اینکه سقوط کنی...با شتاب ثابت..روی خط راست...


هرچی محرک و مقاوم سر راهت هست بشکونی...


این حس رو داری که همه قوانین طبیعت رو به هم بزنی؟
نداری...نه...


خوبه..
خیلی خوبه...


قانون سوم نیوتون چی میگه..
عمل و عکس العمل...


حالا گوش کن...
هرچی میخوای باش..
پول باش
زندگی باش...


ولی یادت باشه...
با هرکی مثل خودش باش..


عمل و عکس العمل...


خواستی سکوت کن...
شرط کن...
شرط سکــــوت کن...


یاد بگیر...یاد نده....


یاد بگیر که زندگی کوتاه تین بیت شعر خداست..


یاد بگیر با ارزش ترینی ...
کسی با ارزش تر از تو نیست...


حرف نزن...سکوت کن..زندگی کن...
زندگی...




دل نسپار به کسی...تنها خودت شرط بودنت باش...




بعضی ادمها یهو میان ... یهو زندگیتو قشنگ میکنن...
یهو میشن همه ی دلخوشیت ....... یهو میشن دلیل خنده هات...
یهو میشن دلیل نفس کشیدنت....
بعد همینجوری یهو میرن.... یهو گند میزنن به آرزوهات...
یهو میشن دلیل همه ی غصه هات و همه ی اشکات . . .
یهو همچی خراب میشه




این رسمشه..کاریش نمیشه کرد..
پس خودت باش

موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:28 | پــَــرَنــد |


به نــــــــــام نامی الله...



چند روزی است دست و دلم به نوشتن نمیرود..
هی افسار را بدست میگیرم ولی دریغا...
انگار تمام قدرتم تمام شد...
دیشب حافظ باز کردم...
حضرت حافظ شعری اورد تمام و کامل..

میگوید قدم بردا...برمیدارم..
میگوید خوشبخت میشوی...
خندیدم...

این پیر عارف هم باما شوخی میکند...

میدانی...

چند روزی است میخواهم بمیرم..

دیشب اشک هایم تمام پوشش سفید رنگ متکای سنگم را خیس کرد..
قدرت ندارم...

دیگر کم اوردم...

میخوام قلم را کنار بزارم...
قلمم بخشکد بهتر است...
بگزار بخشکد شاید من به حال ایم..
شاید....

تقویم روز بهار است...
تقویم دلم پاییز..

قلمم هم دچار پاییز زدگیست...
تمام حسش رفته....

تلخ مینویسد..
سادگیش را حس نمیکنم...

گستاخ شده....

دوباره دست میبرم..
فاتحه ای میخوام...
ارام حافظ را باز میکنم...

_تمامش کن...

دردم را این پیر هم میداند..
تمامش میکنم...

و این بود تمام من..
خشکی قلم..
پایان نفسم...


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:25 | پــَــرَنــد |

به نام نامی الله...




ارام برگ پاییزی نیمه خشک را در دستانم میفشارم...تمامی حس های خوب و بد درمن جمع شده..
نمیدانم...
قدم های اخر را برمیدارم و پا در راهی میگزارم که شاید چند متری باشد ولی...
جعبه ادامسی نگاهم را جذب میکند..
_ادامس میخوای عمو؟
خم میشوم و نگاهم در نگاه سبز دخترک نقش میبندد...
چقدر سبزی چشمانش اشناست...
کلافه نفسی فوت میکنم و راهم را میروم..
اولین قدم..
دومین قدم..
سومین قدم...
فرصتی برای شمردن اخرین قدم ندارم...
سرم به سمت چپ پرت میشود...
عصبانی نمیشوم و تنها لبخند ارامی در کنجی از صورتم جا خشک میکند..


_پست فطرت عوضی بالاخره گیرت انداختم...


نگاهم را میچرخانم....
جنگل سبز چهره اش نگاهش را اشنا میکند...
از نگاه سردم میلرزد..
حس میکنم...


ارام شالی که با بی قیدی بر سرش کشیده را کمی جلو میبرد....


نگاهم را گرفته..
به سمت انتهای راهرو قدم میزنم..
عجله ای درکار ندارم...


بیحواس قدم برمیدارم...تنها مقصد را میبینم...
دست گرمی را بر شانه هایم حس میکنم....
لمسش میکنم...
اینبار تمامی حس های شیرین در من جمع است...


خودش بازهم با متانت خودش جلویم پا میگزارد و ارام مرا در اغوش میگرد...
شرمنده نگاه خیره اش سر بلند نمیکنم..


نمیخواهم شکستنم را ببیند...


دوباره صدای تق تق پاشنه کفشی تمامی حس هارا میشوید..
صدایش چون ناقوس مرگ است..خودش را به دوقد به شانه ام میرساند...


_توی لعنتی منو به خاطر این زنیکه ول کردی..این زنیکه زندگی من رو بهم ریخت..


به زیبایم نگه می اندازم..ترس در چشمانش است....
لبخند ارامی میزنم...


نمیخواهم صدای زنگ درگوشم باشد..
دستان مهربان و لطیفش را در دست میگیرم و گوشه ای مینشینم....


حالا که بعداز دوسال زندگی با عشقی خیابانی به این جا کشیده شدم و منتظر حکم ازاد نشسته ام کم کم فهنگ لغت ذهنم فعالیت میکند و حرف هایش را در زهنم جای میدهد..


این دوسال از جوانیم را تباه کردم و در پی عشقی خیابانی سوختم..
ولی تجربه ای دارم که میدانم پشیمانم نمیکند...


دوباه تق تق...
ارام نگاهم را به صورتش میاندازم..
سنگینی رنگ و لعاب صورتش بر من قابل تحمل نیست...


_پاشو نوبت ماست..


لبخند ارامی میزنم...
بر دستان مهربان زیبایم بوسه ای میزنم و با نگاهم از او اجازه میخواهم...
لبخندی محو اجازه را صادر میکند...


دستی به صورتم میکشم و به سمت اتاق حرکت میکنم...


نه هیچ گوش میدهم و نه سخنی میگویم..


صداقتم در برابر عشوهایش قدرتی ندارد...


میگویم ماست سفیداست..قبولش نمیکنند..
باعشوه و جاذبه ی سبز نگاهش میگوید ماست سیه است..
تاییدش میکنند..



عدالت است...




چشمانم را میبندم و به قاضی عادل دادگاه گوش هایم را قرض میدهم...


_رای نهایی دادگاه:اقای ....... بنابه شکایت همسرشان محکوم به پرداخت تمام مهریه و تمام حقوق هستند..دادگاه برای ضرب و شتم خانم ...توسط اقای..... متهم را به دو سال حبس محکوم میکند.ختم جلسه..




باز لبخندی میزند...ضرب و شتم؟حبس؟..
خنده اش بیشتر میشود...


نگاهش به سربازی می افتد...لباس سبزش بر تنش زار میزند...


ارام بدون نگاه دیگر به سمت خارج میرود...
زیبایش با دیدنش به طرفش میاید...اشک در چشمان حلقه زده..
دستبند بر دستانش زخمی نیندازد؟


به سمت زن خم میشود...دستان مهربانش را درددست میگرد و دوباره ان را میبوسد...


_مامان قربونت برم گریه نکنی...حلالم کن..دوسال پیش به حرفت گوش ندادم و نگاهم تو جادوی چشماش نشست و الان منو به اینجا کشوند....من شرمنده مهربونیتم....


زن دستی بر سر پسرش میکشد..


_امیدت به خدا...حکمتی بوده...



سری تکان میدهد..برای سرباز سری تکان میدهد و به سمت بیرو قدم بر میدارد....


دوباره
یک قدم..
دو قدم....
سه قدم...


و دوباره قدم هایی بر روی اسفالت زمخت خیابان و خش خش برگ های نیمه خشک...












پ.ن:نمیدونم مضمون اصلی رو برداشت کردید یا نه ولی داستانک از یک زندگی واقعی بود که زنی برای پول دراوردن تمام احساست پسرک 24 ساله ایر و به بازی می گیره و در اخر بعد از دوسال با نسبت دادن تهمت هایی دروغین و وخریدن یک قاضی عادل پسر رو مجبور به بریدن از زندگی میکنه...
سرنوشت عشق های خیابونی اینه..


پ.ن2:ممنون از پسرخاله عزیزم که بعد از کسب اجازه از ایشون این فرصت رو به من دادن که تجربش رو به قلم بیارم....


پ.ن3:اندگی درنگ لازمه..


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:22 | پــَــرَنــد |


صدای دویدنش به گوش میرسد...
چکیدن اشک های سیاهش به روی باندی سفید رنگ...
پارادوکس حجیمی است...
باردیگر سیاه تر..
بار دیگر زایش فرزندانی نو..
وحالا...بیداری کلمات...
قلم است دیگر....یک روز انقدر با لبخند است که با سوتی به رقص در می اید و گاهی..
باز صدای قیــــــــــچ قــــــــــیچ....فرود در باند فرودگاه صفحه ای سیاه...
لبخند می زنم...

نثر من این است..
این نثر من است....
نه تشبیهی و نه استعاره ای....ساده می نویسم...
از شکفتن خورشید نمی نویسم....من طلوعش را می بینم....
از گریه ی ابر نمی نویسم....من بارش ابر را در روز سرد لمس میکنم..
شاعری در طبعم نیست.....روزنامه ای می نویسم.....
نخواستم که از قلمم خوشت بیاید......صحرای من با صحرای تو متفاوت است...
عاشقانه نمی نویسم که با خواندنش سر خوش شوی و به رویاهایت سفر کنی...
با بغضی اشکار قلم به دست نمیگیرم که صاعقه ی ابر چشمانت باشد...
ساده می نویسم....
ساده...
می نویسم....
رعدی در وجودت...
در میان صحرای فکرت...


این قلم من است....
شاید برای تو و امثال تو قلم نباشد....درست است...قلم نیست...
خودخواهانه پاسخ میگویم...
چیزی فراتر از قلم است....

شاید باید همچون حسین پناهی خودم را در یابم...

پس گوش کن...

خودم قبولش دارم...
خودم می نویسمش...
خودم میخوانمش...
و خودم گوش می دهمش.....

اعتراضی داری..؟
صدایت ارام به گوشم میرسد...
_اعتراض دارم....

لبخندم را ببین..
_اعتراض وارد نیست...


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:21 | پــَــرَنــد |


ساعت 10 شب...
احساس خستگی امانش را بریده...
نمیداند..نمی خواهد بداند...
امشب..فردا شب...یا هر شب دیگر...
چشمانش را میبندد و ارام ارام قدم برمیدارد....
صدای سنگ ریزه ها ارامش میکند..
سکوت بدی است...شاید هم خوب...بازهم نمیداند.....
نور کم سوی تیر چراغ برقی توجهش را جلب میکند...
حتی به اندازه این چراغ روزنه ی امیدی در دل ندارد...
باز هم قدم برمیدارد.......
حسادت به تیر چراغ برق.....
نمیداند مقصدش کحاست..بازهم نمیخواد بداند.....
به دیواری تکیه میدهد..
خیره به اسفالت خیابان....
صدای بال زدن پرنده ای نگاهش را به بالا میکشد..
چیزی نمیبیند....
بازهم صدای بال پرنده...
پردازش سخت است..
پرنده ی دهنش است.....
پر کشید و رفت...
چشمانش را بست..
از خوشی ان روز ها لب خندی محو بر لبانش نقش بست...
پروژکتور ها روشن میشود..
همه جا از روشنی روشن میشود.....
و بازهم...
سایه ای تاریک بر همه ی خیال ها....
کنار میکشد..
قدرت جدال ندارد....
تمامش کن.......

باز هم قدم هایی ارام و اهسته....
به سوی مقصد...
کجا؟
مقصدی نامعلوم ..
جایی که سایه ای نباشد.....
قدم اول..
قدوم دوم..
قدم...
قدم..
نتوانست قدمی بردارد.....
و ثانیه ای بعد...
به مقصد رسید...
جایی دور از سایه ها...
جایی در سایه ی روشنی.....نه در...

و رمز ورود به مقصد...
انا لله و انا الیه راجعون....



به یاد عزیزان به مقصد رسیده ام.



موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:18 | پــَــرَنــد |


صدای اهسته ی ناله کوکی دلم را به تپش می اندازد..
_ماما.....ماما...
می شنوی.....؟!...
بی تفاوتی؟
حسی نداری؟
دوباره گوش کن....دوباره..
_ماما...ماما.....
خودرا به نشنیدن نزن...صدای گریه اش دلت را به رحم نمی اورد نه....
به فکر برو...خودرا به دست ماشین زمان بسپار...بچرخ..بچرخ....
حالا تو کودکی....به دنبال مادرت..مادر نه سر پناهت...
بلند تر فریاد میزنی...بلندتر...
تنها چیزی که عایدت میشود چیست؟
گرد..خاک...سنگ.....
بلند تر فریاد بزن......
_ماما..ماما....
برگرد به حال....به این زمان...
نگاه کن.....ببین...چشمانت را باز کن....
مقابلت را ببین..همان تو هستی..همان من هستم...در نسلی دیگر...
باز هم صدای گریه ی کودک....
مادرش کجاست...
اوهم زیر اوار ....
خدا....کرمت را شکر....
تنها چیزی که از فریاد نصیبش شد تیتر اول روزنامه ی فردا بود.....
اپلود عکسش در صفحه های ف-ی-س-ب-و-ک است...
و تنها اه همدردی یک ملت....
او چه میخواد؟.....تو جواب بده..
مادرش را میخواهد...سر پناهش را میخواد..پناهاهش را میخواد...صدای خنده ی اطرافیانش....

چیز های سنگینی نیست.....
توقعش کم است....اما..
عاجز از بدست اوردنش........همه زیر اوار....
نمیدانم چه بگویم....نمی دانم...
من هم همان ملتم...تنها یک اه همدردی سهم من است....

و این است نوای او.....اه...

باز لـــرزید
تمام جانم ،
با تو لـرزید ،
با تو که کودکت را ،
زیــــــــــــــــر آوار ،
جستجو می کردی ،
با تو که صدای نفس های مادرت را ،
هنوز می شنیـــــدی ،
با تو که پــــــدر را ،
میان سنــــگ ها ،
جستجو می کردی ،
تمام روحم ،
جسمم ،
جانم ،
لرزید ،

دوبــاره آه ،
دوباره درد ،
دوباره رنــــــج و درد ،
دوباره زلـــــزله ،
دوباره لرز مرگ ،
دوباره نـــــام او ،
و او ،
و او ،
و او ،
دوباره کفن و دفن زندگــــــی ،
صدای یا خدا،
خدای ،
کشورم ،
شنیدی؟
خدایا ،
قرار بود هر چه هست ،
در بــــــــــــم ،
تمامش کنی ،
این بود قرار مــا؟
چه ناتوانــم من ،
هنوز درک حکمتت را ندارم ،
گیـج می شوم ،
وقتی می بینم ،
روزی هزار بار می لرزیم ،
اما تو باز کافی نمیدانی ....
ارگ را از بم گرفتی.
حرفی نزدیم.
جان را از آذربایجان نگیر!!


مادرم...
اشک چشماتو نگه دار...
لحظه ی مرگ منو به قصه بسپار..
به قصه بسپار...
خداحافظی نکردم...
هنوزم باور نکردم...
مادرم خدانگه دار..
پدرم خدا نگه دار..
پدرم تابوت منو محکم نگه دار...
پدرم خدانگه دار...
خداحافظی نکردم..
هنوزم باور نکردم..
مادرم خدانگه دار..
پدرم خدانگه دار...


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:16 | پــَــرَنــد |


_ فراموشم نکن...
چشمانم را میبندم.....دوست ندارم بغضم در برابرش بشکند...
مسافر است .....به قول خانم جون شگون ندارد...
نگاهش میکنم...از هر بعد ...
میخواهم در ذهنم باشد....
میخواهم در روز های بی او اورا داشته باشم..
در فکر و خیالم...
دستی به گونه ی سردم میکشد..
گرم میشوم.....
دستش گرما دارد..
گرمای عشق.....
بی تاب است..
بی تابم..
اما هر دو مهر سکوت بر لب گزاشتیم.......
چرا؟
خودم هم نمیدانم...
رویش را بر میگرداند و با قدم ها ی بلند اما سست به سمت سالن ترانزیت میرود...
ناخواسته به دنبالش میرم...
تک تک دقایق را در بایگانی ذهنم میگزارم...
اختیار قدم هایم دست خودم نیست..
بی توجه به نگاه گریان بقیه..
من به دنبالش روان میشم......روان چون رودخانه ای که امید به دریا دارد...
دستش را بر شانه ام حس میکنم.....
سرم را بالا میگیرم و غرق در نگاه مهربانش از ابی چشمانش سیراب میشم...
لبخندی در چهره ی خاموشم میزند....
نگاهی به ساعتش می اندازد ....و بدون لحظه ای درنگ مرا در اغوش خود میگیرد...
این بار رها شدم..
رها از هرچه در ذهن داری...
با اهنگی خوش در زیر گوشم میگوید:
_خیلی زود برمیگردم......
و من بی تاب لحن ارامش اشک هایم را ازاد میکنم.....
اشک هایم را ارام با دستمالی میگیرد و در جیب میگزارد...
_این یک چند ماه مراقب خودت باش.....
باز هم در برابر لحن مهربانش کم می اورم....
لبانم را به دندان میگیرم......
لحظه ی جدایی فرا میرسد...
جدایی از کسی که در عشقش غوطه ور بودم.......
جدایی...
واژه سنگینی است........حد اقل برای من....

مسافران هواپیمایی ایران به مقصد لندن....

صدای زن را دیگر نشنیدم...کر شدم.....
نخواستم بشنوم......
عقب گرد کردم......
نخواستم بدرقه اش کنم......
همیشه در استقبالش ام......
قبل از فرار از بدرقه اخرین نگاه را به او انداختم.......و حرف خودش را منعکس کردم
_فراموشم نکن...
لبخندی برای اطمینان میزند....پاسخ میدهم....
با دست مرا فرا میخواند.......
میخواهم فرار کنم...
اماباز هم در برابر خواسته اش کم می اورم......
به سویش میرم.....این بار قدم های کوتاه اما مطمئن بر میدارم...
با بوسه ای بر پیشانی ام میگوید:
_ منتظر لبان خندونت موقع استقبال هستم......
و بدون انتظار جوابی از من میرود..
این بار او عقب گرد میکند....
و من با نگاه نمناکم بدرقه اش میکنم......
به انتظار می نشینم...
می دانم که می اید..
و من تا ان روز هرگز فراموشش نمیکنم.....



موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:15 | پــَــرَنــد |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد