فراز

خداجان سلام..

امروز اسمان ابیت برعکس روزهای دیگر نارنجی بود...
میدانی...؟!؟!؟!؟!؟

کنار شمعدانی های نورگیر کوچک نارنجی را ریختی..
انقدر خوشم امد که ...

صدای اذانت را شنیدم...
تنها قطره ای اشک ریختم و بس...

اه خدایا...

انقدر از تو دورم که فرسنگ ها راه بپیمایم نمیرسم.....

میدانی؟!؟!؟!؟!؟!؟

غروب نارنجی ات ترسم داد.....
ولی نترسیدم....

میدانی؟!؟!؟!؟

یادم بود که اگر بترسم نماز ایات دارد....

بازهم تنبلی...

خدا جان ...
سر به راه میشوم....
خودت سر به راهم کن...

میدانی؟!؟!؟!؟!؟

کوچکم.....
دستانم به اسمانت نمیرسد...

با مقیاس چرا...میرسد..

اما من کاملش را میخواهم..
در ابعاد اصلی....


تو با من باش....

لا حول و لا قوه الا بالله....


موضوعات مرتبط: با خدا ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:33 | پــَــرَنــد |

به نام نامــــــــی الله

ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﮐﻮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺁﺭﻭﻡ ﮐﻠﯿﺪﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﭽﺮﺧﻮﻧﻪ

ﺗﻮ ﻣﺚ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻮ ﻣﯿﮑﺸﯽ
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﻬﺖ ﺳﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺗﻨﻬﺎ ﺣﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ:
ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ
....
ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻄﻠﻖ ﻓﺮﻭ ﻣﯿﺮﻩ!
ﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﯿﮏ ﺗﺎﮎ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ
ﻧﻤﯿﺸﻪ!
ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ میرﯼ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﯽ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ
ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﯿﮕﯽ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ,ﮐﻮﻩ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﺪﻩ,ﺳﺮ ﮐﺎﺭ
ﺑﻮﺩﻩ,ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ
ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ
ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﯽ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ
ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﻭ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﺭﻭ
ﻣﯿﺰ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﯽ ﺯﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ!
ﺧﻮﺩِ ﺧﺴﺘﺶ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺨﻮﺭﻩ!!!
ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﻭ ﺩﻭﺭ ﮐﻤﺮﺕ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻭﻧﯽ
ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺧﻢ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺘﻪ
ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ
ﮐِﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﻼﺗﻤﻮ
ﺳﺮ ﺑﮑﺸﻢ!!!؟
ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺧﻤﺎﻟﻮﯾﯽ
ﺑﺰﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺑﮕﻪ
ﺁﺧﻪ ﻗﻬﺮﻡ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﯽ..ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺩﻟﺖ
ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ
ﺩﯾـــــــــﻮﻭﻧــــــــــﻪ ﺗﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ
ﺩﻧﯿﺎﯾﯿــــــــــــــ
ﺑﺨﻨﺪﯼ
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺨﻨﺪﯼ
ﺑﺨﻨﺪﻩ
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺨﻨﺪﻩ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ
ﻗﺪﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ
ﺷﮑﻼﺕ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﮐﺮﺩ


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:30 | پــَــرَنــد |

به نام نامـــــــــی الله..




دیدی بعضی وقتا اونقد حس های غریبی میاد سراغت که تفکیکش اونقدر برات سخته که همه رو از بایگانی ذهنت پاک میکنی؟


دیدی بعضی وقتا دلت میخواد چشمات رو همه چی ببندی...
همه چیز..
شغلت..
پولت..
خانوادت..


زندگی...




گفتم زندگی...
اصلا حست رو میدونی چیه؟
زندگیت چیه؟


حتی نمیتونی تعداد واج و تکواژش رو خوب بشماری...
کم میاری..
خوش به حال هرکی زیادی اورد....


توهم این حس رو داری؟


اینکه سقوط کنی...با شتاب ثابت..روی خط راست...


هرچی محرک و مقاوم سر راهت هست بشکونی...


این حس رو داری که همه قوانین طبیعت رو به هم بزنی؟
نداری...نه...


خوبه..
خیلی خوبه...


قانون سوم نیوتون چی میگه..
عمل و عکس العمل...


حالا گوش کن...
هرچی میخوای باش..
پول باش
زندگی باش...


ولی یادت باشه...
با هرکی مثل خودش باش..


عمل و عکس العمل...


خواستی سکوت کن...
شرط کن...
شرط سکــــوت کن...


یاد بگیر...یاد نده....


یاد بگیر که زندگی کوتاه تین بیت شعر خداست..


یاد بگیر با ارزش ترینی ...
کسی با ارزش تر از تو نیست...


حرف نزن...سکوت کن..زندگی کن...
زندگی...




دل نسپار به کسی...تنها خودت شرط بودنت باش...




بعضی ادمها یهو میان ... یهو زندگیتو قشنگ میکنن...
یهو میشن همه ی دلخوشیت ....... یهو میشن دلیل خنده هات...
یهو میشن دلیل نفس کشیدنت....
بعد همینجوری یهو میرن.... یهو گند میزنن به آرزوهات...
یهو میشن دلیل همه ی غصه هات و همه ی اشکات . . .
یهو همچی خراب میشه




این رسمشه..کاریش نمیشه کرد..
پس خودت باش

موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:28 | پــَــرَنــد |


به نــــــــــام نامی الله...



چند روزی است دست و دلم به نوشتن نمیرود..
هی افسار را بدست میگیرم ولی دریغا...
انگار تمام قدرتم تمام شد...
دیشب حافظ باز کردم...
حضرت حافظ شعری اورد تمام و کامل..

میگوید قدم بردا...برمیدارم..
میگوید خوشبخت میشوی...
خندیدم...

این پیر عارف هم باما شوخی میکند...

میدانی...

چند روزی است میخواهم بمیرم..

دیشب اشک هایم تمام پوشش سفید رنگ متکای سنگم را خیس کرد..
قدرت ندارم...

دیگر کم اوردم...

میخوام قلم را کنار بزارم...
قلمم بخشکد بهتر است...
بگزار بخشکد شاید من به حال ایم..
شاید....

تقویم روز بهار است...
تقویم دلم پاییز..

قلمم هم دچار پاییز زدگیست...
تمام حسش رفته....

تلخ مینویسد..
سادگیش را حس نمیکنم...

گستاخ شده....

دوباره دست میبرم..
فاتحه ای میخوام...
ارام حافظ را باز میکنم...

_تمامش کن...

دردم را این پیر هم میداند..
تمامش میکنم...

و این بود تمام من..
خشکی قلم..
پایان نفسم...


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:25 | پــَــرَنــد |

به نام نامی الله...




ارام برگ پاییزی نیمه خشک را در دستانم میفشارم...تمامی حس های خوب و بد درمن جمع شده..
نمیدانم...
قدم های اخر را برمیدارم و پا در راهی میگزارم که شاید چند متری باشد ولی...
جعبه ادامسی نگاهم را جذب میکند..
_ادامس میخوای عمو؟
خم میشوم و نگاهم در نگاه سبز دخترک نقش میبندد...
چقدر سبزی چشمانش اشناست...
کلافه نفسی فوت میکنم و راهم را میروم..
اولین قدم..
دومین قدم..
سومین قدم...
فرصتی برای شمردن اخرین قدم ندارم...
سرم به سمت چپ پرت میشود...
عصبانی نمیشوم و تنها لبخند ارامی در کنجی از صورتم جا خشک میکند..


_پست فطرت عوضی بالاخره گیرت انداختم...


نگاهم را میچرخانم....
جنگل سبز چهره اش نگاهش را اشنا میکند...
از نگاه سردم میلرزد..
حس میکنم...


ارام شالی که با بی قیدی بر سرش کشیده را کمی جلو میبرد....


نگاهم را گرفته..
به سمت انتهای راهرو قدم میزنم..
عجله ای درکار ندارم...


بیحواس قدم برمیدارم...تنها مقصد را میبینم...
دست گرمی را بر شانه هایم حس میکنم....
لمسش میکنم...
اینبار تمامی حس های شیرین در من جمع است...


خودش بازهم با متانت خودش جلویم پا میگزارد و ارام مرا در اغوش میگرد...
شرمنده نگاه خیره اش سر بلند نمیکنم..


نمیخواهم شکستنم را ببیند...


دوباره صدای تق تق پاشنه کفشی تمامی حس هارا میشوید..
صدایش چون ناقوس مرگ است..خودش را به دوقد به شانه ام میرساند...


_توی لعنتی منو به خاطر این زنیکه ول کردی..این زنیکه زندگی من رو بهم ریخت..


به زیبایم نگه می اندازم..ترس در چشمانش است....
لبخند ارامی میزنم...


نمیخواهم صدای زنگ درگوشم باشد..
دستان مهربان و لطیفش را در دست میگیرم و گوشه ای مینشینم....


حالا که بعداز دوسال زندگی با عشقی خیابانی به این جا کشیده شدم و منتظر حکم ازاد نشسته ام کم کم فهنگ لغت ذهنم فعالیت میکند و حرف هایش را در زهنم جای میدهد..


این دوسال از جوانیم را تباه کردم و در پی عشقی خیابانی سوختم..
ولی تجربه ای دارم که میدانم پشیمانم نمیکند...


دوباه تق تق...
ارام نگاهم را به صورتش میاندازم..
سنگینی رنگ و لعاب صورتش بر من قابل تحمل نیست...


_پاشو نوبت ماست..


لبخند ارامی میزنم...
بر دستان مهربان زیبایم بوسه ای میزنم و با نگاهم از او اجازه میخواهم...
لبخندی محو اجازه را صادر میکند...


دستی به صورتم میکشم و به سمت اتاق حرکت میکنم...


نه هیچ گوش میدهم و نه سخنی میگویم..


صداقتم در برابر عشوهایش قدرتی ندارد...


میگویم ماست سفیداست..قبولش نمیکنند..
باعشوه و جاذبه ی سبز نگاهش میگوید ماست سیه است..
تاییدش میکنند..



عدالت است...




چشمانم را میبندم و به قاضی عادل دادگاه گوش هایم را قرض میدهم...


_رای نهایی دادگاه:اقای ....... بنابه شکایت همسرشان محکوم به پرداخت تمام مهریه و تمام حقوق هستند..دادگاه برای ضرب و شتم خانم ...توسط اقای..... متهم را به دو سال حبس محکوم میکند.ختم جلسه..




باز لبخندی میزند...ضرب و شتم؟حبس؟..
خنده اش بیشتر میشود...


نگاهش به سربازی می افتد...لباس سبزش بر تنش زار میزند...


ارام بدون نگاه دیگر به سمت خارج میرود...
زیبایش با دیدنش به طرفش میاید...اشک در چشمان حلقه زده..
دستبند بر دستانش زخمی نیندازد؟


به سمت زن خم میشود...دستان مهربانش را درددست میگرد و دوباره ان را میبوسد...


_مامان قربونت برم گریه نکنی...حلالم کن..دوسال پیش به حرفت گوش ندادم و نگاهم تو جادوی چشماش نشست و الان منو به اینجا کشوند....من شرمنده مهربونیتم....


زن دستی بر سر پسرش میکشد..


_امیدت به خدا...حکمتی بوده...



سری تکان میدهد..برای سرباز سری تکان میدهد و به سمت بیرو قدم بر میدارد....


دوباره
یک قدم..
دو قدم....
سه قدم...


و دوباره قدم هایی بر روی اسفالت زمخت خیابان و خش خش برگ های نیمه خشک...












پ.ن:نمیدونم مضمون اصلی رو برداشت کردید یا نه ولی داستانک از یک زندگی واقعی بود که زنی برای پول دراوردن تمام احساست پسرک 24 ساله ایر و به بازی می گیره و در اخر بعد از دوسال با نسبت دادن تهمت هایی دروغین و وخریدن یک قاضی عادل پسر رو مجبور به بریدن از زندگی میکنه...
سرنوشت عشق های خیابونی اینه..


پ.ن2:ممنون از پسرخاله عزیزم که بعد از کسب اجازه از ایشون این فرصت رو به من دادن که تجربش رو به قلم بیارم....


پ.ن3:اندگی درنگ لازمه..


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:22 | پــَــرَنــد |


صدای دویدنش به گوش میرسد...
چکیدن اشک های سیاهش به روی باندی سفید رنگ...
پارادوکس حجیمی است...
باردیگر سیاه تر..
بار دیگر زایش فرزندانی نو..
وحالا...بیداری کلمات...
قلم است دیگر....یک روز انقدر با لبخند است که با سوتی به رقص در می اید و گاهی..
باز صدای قیــــــــــچ قــــــــــیچ....فرود در باند فرودگاه صفحه ای سیاه...
لبخند می زنم...

نثر من این است..
این نثر من است....
نه تشبیهی و نه استعاره ای....ساده می نویسم...
از شکفتن خورشید نمی نویسم....من طلوعش را می بینم....
از گریه ی ابر نمی نویسم....من بارش ابر را در روز سرد لمس میکنم..
شاعری در طبعم نیست.....روزنامه ای می نویسم.....
نخواستم که از قلمم خوشت بیاید......صحرای من با صحرای تو متفاوت است...
عاشقانه نمی نویسم که با خواندنش سر خوش شوی و به رویاهایت سفر کنی...
با بغضی اشکار قلم به دست نمیگیرم که صاعقه ی ابر چشمانت باشد...
ساده می نویسم....
ساده...
می نویسم....
رعدی در وجودت...
در میان صحرای فکرت...


این قلم من است....
شاید برای تو و امثال تو قلم نباشد....درست است...قلم نیست...
خودخواهانه پاسخ میگویم...
چیزی فراتر از قلم است....

شاید باید همچون حسین پناهی خودم را در یابم...

پس گوش کن...

خودم قبولش دارم...
خودم می نویسمش...
خودم میخوانمش...
و خودم گوش می دهمش.....

اعتراضی داری..؟
صدایت ارام به گوشم میرسد...
_اعتراض دارم....

لبخندم را ببین..
_اعتراض وارد نیست...


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:21 | پــَــرَنــد |


ساعت 10 شب...
احساس خستگی امانش را بریده...
نمیداند..نمی خواهد بداند...
امشب..فردا شب...یا هر شب دیگر...
چشمانش را میبندد و ارام ارام قدم برمیدارد....
صدای سنگ ریزه ها ارامش میکند..
سکوت بدی است...شاید هم خوب...بازهم نمیداند.....
نور کم سوی تیر چراغ برقی توجهش را جلب میکند...
حتی به اندازه این چراغ روزنه ی امیدی در دل ندارد...
باز هم قدم برمیدارد.......
حسادت به تیر چراغ برق.....
نمیداند مقصدش کحاست..بازهم نمیخواد بداند.....
به دیواری تکیه میدهد..
خیره به اسفالت خیابان....
صدای بال زدن پرنده ای نگاهش را به بالا میکشد..
چیزی نمیبیند....
بازهم صدای بال پرنده...
پردازش سخت است..
پرنده ی دهنش است.....
پر کشید و رفت...
چشمانش را بست..
از خوشی ان روز ها لب خندی محو بر لبانش نقش بست...
پروژکتور ها روشن میشود..
همه جا از روشنی روشن میشود.....
و بازهم...
سایه ای تاریک بر همه ی خیال ها....
کنار میکشد..
قدرت جدال ندارد....
تمامش کن.......

باز هم قدم هایی ارام و اهسته....
به سوی مقصد...
کجا؟
مقصدی نامعلوم ..
جایی که سایه ای نباشد.....
قدم اول..
قدوم دوم..
قدم...
قدم..
نتوانست قدمی بردارد.....
و ثانیه ای بعد...
به مقصد رسید...
جایی دور از سایه ها...
جایی در سایه ی روشنی.....نه در...

و رمز ورود به مقصد...
انا لله و انا الیه راجعون....



به یاد عزیزان به مقصد رسیده ام.



موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:18 | پــَــرَنــد |


صدای اهسته ی ناله کوکی دلم را به تپش می اندازد..
_ماما.....ماما...
می شنوی.....؟!...
بی تفاوتی؟
حسی نداری؟
دوباره گوش کن....دوباره..
_ماما...ماما.....
خودرا به نشنیدن نزن...صدای گریه اش دلت را به رحم نمی اورد نه....
به فکر برو...خودرا به دست ماشین زمان بسپار...بچرخ..بچرخ....
حالا تو کودکی....به دنبال مادرت..مادر نه سر پناهت...
بلند تر فریاد میزنی...بلندتر...
تنها چیزی که عایدت میشود چیست؟
گرد..خاک...سنگ.....
بلند تر فریاد بزن......
_ماما..ماما....
برگرد به حال....به این زمان...
نگاه کن.....ببین...چشمانت را باز کن....
مقابلت را ببین..همان تو هستی..همان من هستم...در نسلی دیگر...
باز هم صدای گریه ی کودک....
مادرش کجاست...
اوهم زیر اوار ....
خدا....کرمت را شکر....
تنها چیزی که از فریاد نصیبش شد تیتر اول روزنامه ی فردا بود.....
اپلود عکسش در صفحه های ف-ی-س-ب-و-ک است...
و تنها اه همدردی یک ملت....
او چه میخواد؟.....تو جواب بده..
مادرش را میخواهد...سر پناهش را میخواد..پناهاهش را میخواد...صدای خنده ی اطرافیانش....

چیز های سنگینی نیست.....
توقعش کم است....اما..
عاجز از بدست اوردنش........همه زیر اوار....
نمیدانم چه بگویم....نمی دانم...
من هم همان ملتم...تنها یک اه همدردی سهم من است....

و این است نوای او.....اه...

باز لـــرزید
تمام جانم ،
با تو لـرزید ،
با تو که کودکت را ،
زیــــــــــــــــر آوار ،
جستجو می کردی ،
با تو که صدای نفس های مادرت را ،
هنوز می شنیـــــدی ،
با تو که پــــــدر را ،
میان سنــــگ ها ،
جستجو می کردی ،
تمام روحم ،
جسمم ،
جانم ،
لرزید ،

دوبــاره آه ،
دوباره درد ،
دوباره رنــــــج و درد ،
دوباره زلـــــزله ،
دوباره لرز مرگ ،
دوباره نـــــام او ،
و او ،
و او ،
و او ،
دوباره کفن و دفن زندگــــــی ،
صدای یا خدا،
خدای ،
کشورم ،
شنیدی؟
خدایا ،
قرار بود هر چه هست ،
در بــــــــــــم ،
تمامش کنی ،
این بود قرار مــا؟
چه ناتوانــم من ،
هنوز درک حکمتت را ندارم ،
گیـج می شوم ،
وقتی می بینم ،
روزی هزار بار می لرزیم ،
اما تو باز کافی نمیدانی ....
ارگ را از بم گرفتی.
حرفی نزدیم.
جان را از آذربایجان نگیر!!


مادرم...
اشک چشماتو نگه دار...
لحظه ی مرگ منو به قصه بسپار..
به قصه بسپار...
خداحافظی نکردم...
هنوزم باور نکردم...
مادرم خدانگه دار..
پدرم خدا نگه دار..
پدرم تابوت منو محکم نگه دار...
پدرم خدانگه دار...
خداحافظی نکردم..
هنوزم باور نکردم..
مادرم خدانگه دار..
پدرم خدانگه دار...


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:16 | پــَــرَنــد |


_ فراموشم نکن...
چشمانم را میبندم.....دوست ندارم بغضم در برابرش بشکند...
مسافر است .....به قول خانم جون شگون ندارد...
نگاهش میکنم...از هر بعد ...
میخواهم در ذهنم باشد....
میخواهم در روز های بی او اورا داشته باشم..
در فکر و خیالم...
دستی به گونه ی سردم میکشد..
گرم میشوم.....
دستش گرما دارد..
گرمای عشق.....
بی تاب است..
بی تابم..
اما هر دو مهر سکوت بر لب گزاشتیم.......
چرا؟
خودم هم نمیدانم...
رویش را بر میگرداند و با قدم ها ی بلند اما سست به سمت سالن ترانزیت میرود...
ناخواسته به دنبالش میرم...
تک تک دقایق را در بایگانی ذهنم میگزارم...
اختیار قدم هایم دست خودم نیست..
بی توجه به نگاه گریان بقیه..
من به دنبالش روان میشم......روان چون رودخانه ای که امید به دریا دارد...
دستش را بر شانه ام حس میکنم.....
سرم را بالا میگیرم و غرق در نگاه مهربانش از ابی چشمانش سیراب میشم...
لبخندی در چهره ی خاموشم میزند....
نگاهی به ساعتش می اندازد ....و بدون لحظه ای درنگ مرا در اغوش خود میگیرد...
این بار رها شدم..
رها از هرچه در ذهن داری...
با اهنگی خوش در زیر گوشم میگوید:
_خیلی زود برمیگردم......
و من بی تاب لحن ارامش اشک هایم را ازاد میکنم.....
اشک هایم را ارام با دستمالی میگیرد و در جیب میگزارد...
_این یک چند ماه مراقب خودت باش.....
باز هم در برابر لحن مهربانش کم می اورم....
لبانم را به دندان میگیرم......
لحظه ی جدایی فرا میرسد...
جدایی از کسی که در عشقش غوطه ور بودم.......
جدایی...
واژه سنگینی است........حد اقل برای من....

مسافران هواپیمایی ایران به مقصد لندن....

صدای زن را دیگر نشنیدم...کر شدم.....
نخواستم بشنوم......
عقب گرد کردم......
نخواستم بدرقه اش کنم......
همیشه در استقبالش ام......
قبل از فرار از بدرقه اخرین نگاه را به او انداختم.......و حرف خودش را منعکس کردم
_فراموشم نکن...
لبخندی برای اطمینان میزند....پاسخ میدهم....
با دست مرا فرا میخواند.......
میخواهم فرار کنم...
اماباز هم در برابر خواسته اش کم می اورم......
به سویش میرم.....این بار قدم های کوتاه اما مطمئن بر میدارم...
با بوسه ای بر پیشانی ام میگوید:
_ منتظر لبان خندونت موقع استقبال هستم......
و بدون انتظار جوابی از من میرود..
این بار او عقب گرد میکند....
و من با نگاه نمناکم بدرقه اش میکنم......
به انتظار می نشینم...
می دانم که می اید..
و من تا ان روز هرگز فراموشش نمیکنم.....



موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:15 | پــَــرَنــد |

خیره به سو سوی خاکستر سیگار....
با موجی از غم.....
در فکر رهایی است.....
خسته است.....حتی یک نخ سیگار که روزی تمام ارامشش بود هم نمیتواند اورا ارام کند...
به سمت اتاقش میرود.....
با نگاهی اجمالی به این فکر میکند که بعد از رفتنش چه برسرش امده...
البوم خاطرات را پیدا میکند...
صفحه ی اول...
عکس های شادی بودند......چه روز های شادی بود...
میخ نگاه گرمی میشود...
عشق اش بود.....
تمام هستی اش بود......
پس چرا ترکش کرد؟.....چرا؟
ذهنش پر میکشد به ان روز ها..
ان روز ها که همه ی تلاشش برای بدست اوردنش بود...
ان روز ها که شادی را با همه ی سلول هایش حس میکرد...
ان روز ها که شاد بود..
اما حالا....
تقصیر خودش بود.....
دستش میسوزد.................
اخرین نخ سیگارش تمام میشد....
دستش را کلافه به درون موهایش میکشد.....
با سستی از جایش بر میخیزد و قدم به قدم از خانه خارج میشود...
خانه ای که روزی خانه عشقش بود..
خانه ی امیدو ارزویش بود....
نفهمید چه پوشید..
نفهمید به کجا میرود...
سر بلند کرد....

سوپر مارکت اسمان..

تازه یادش افتاد تک سیگارش تمام شده...
کمتر از ده دقیقه به خانه رسید..
باز نقطه شروع...
کلافه بود...
کلافه از خودش..
چگونه توانسته بود برای اشتباهی کوچک اغوش اورا از خود دور کند...
تنها هوسی بیش نبود...
محبتش را ندید..
عشقش را ندید...
گرما خانه جایش را به سرما داد....
و حال افسوس میخورد..
که چرا جایش درمیان دود سیگار است نه اغوش گرم زندگی....
حالا تنها یک نخ سیگار هم دم شبهایش است..


موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:14 | پــَــرَنــد |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد